ردیف دکانهای باز دو سمت خیابان با اینکه زیاد نیستند، بهاندازه خیابانها و کوچههای قدیمی سرگرمکننده هستند. حتی آنهایی که سطلهای زباله دو سمت خیابان را با سروصدایی که جزو خصوصیت ذاتیشان شده است، تمیز میکنند، به چشم میآیند و برای شروع یک گزارش مناسبند.
در کمرکش کوچه چند قدم پایینتر از دکانی نانوایی که خبری از دودزدگی ندارد و مشتریها به همان آرامی آدمهای خیابان در صف ایستادهاند، صدای گفتگوی بلند کارگرها میآید و بوی نانهایی به مشام میرسد که به سر میخها زده شده و نشان از وفور نعمت دارد.
عطر نان تازه تا فاصله زیادی میپیچد و اشتهای رهگذران را برمیانگیزد. آن طرف کوچه هم مثل نانوایی بروبیا دارد؛ مرد از پشت پیشخوان بیرون آمده است و حواسش اصلا به من نیست که چند دقیقه است دارم نگاهش میکنم.
چهرهاش بهجای اینکه کاسبکارانه و خشک باشد، مردانه و مهربان است. موهای سپید صورتش این مهربانی را بیشتر میکند. مرد سرش را بالا میآورد، سلام بلندی میکند و احترامآمیز مشتریانش را بدرقه میکند و دوباره مشغول میشود.
دقت میکنم؛ میبینم خسته که میشود. هر چند دقیقه یکبار به پیشخوان تکیه میدهد، نفس تازه میکند و با خوشرویی مشتری بعدی را راه میاندازد. با اینکه در چهرهاش چینهایی عمیق خانه کرده، نشانی از خستگی و خشم در آن پیدا نمیشود. مرد به این اعتقاد دارد که خوشخلقی با مشتری ۸۰ درصد کار است.
حسن منتخبی، فکرش را نمیکرد در این روز تابستانی با یک روزنامهنگار روبهرو شود و بخواهد درباره کارش صحبت کند. اولش کمی غافلگیر میشود، اما کمکم راه میآید. در همان حال که مشتریها را راه میاندازد و نخود و لوبیا وزن میکند و رب میدهد دست مشتری، پاسخ سوالات ما را میدهد.
ابتدا درمورد محلهاش صحبت میکند و میگوید: در مناطق کمجمعیت برخلاف تعداد آدمها و ارتباطشان با همدیگر که کم است، همبستگیهای افراد با هم زیاد و معرفت آنها بیشتر است. هممحلهای ما عاشق همین معرفتهاست که به زندگیهای خشک و خالی این روزها لطف میدهد و زندهشان میکند.
تعریف میکند بچه کوچه «حوضخرابه» است و هنوز هم با خاطرات شیرینش از آن محله روزگار خوشی دارد و هروقت که فرصت کوتاهی پیدا میکند، سراغشان میرود.
میگوید: بافت کوچههای آنجا را که فاصله کمی با حرم دارد، خیلی دوست دارم. یاد روزهایی میافتد که بهتنهایی میرفته است حرم. ادامه میدهد: اوایل در شلوغی صحنها گم میشدم، اما کمکم یاد گرفتم. تفریح آخر هفتههایم این بود که بروم حرم آقا.
حسنآقا را حالا تنها چیزی که دلگیر میکند، مسافت زیاد خانهشان با حرم است. هر چه بیشتر راه میرود، نفس کم میآورد. میخندد و میگوید: نشانه پیری است.
بعد ادامه میدهد: اوایل هر طور بود هفتهای یکبار خودم را به حرم میرساندم، اما حالا گرفتاری و کار نمیگذارد.
حسن منتخبی، شغلش را از پدرش به ارث برده و به همین خاطر فوت و فن کار را خوب بلد است
او سحر رمضانهای دوره کودکیاش را با صدای نقارهخانه حرم به یاد دارد. همان وقتهایی که همه بیدار میشدند حتی در شبهای سرد زمستان که برف تا قد آدم میرسید.
تعریف میکند: آن روزها استفاده از برق همگانی نشده بود و خیلی از مردم مجبور بودند با چراغهای گردسوز روشنایی خود را تأمین کنند، ما هم همینطور بودیم.
حسن منتخبی، شغلش را از پدرش به ارث برده و به همین خاطر فوت و فن کار را خوب بلد است. امروز نیز او با دو پسرش به این کار مشغول هستند. یادش میآید قدیمها دوغ را با تلمبه زدن درست میکردند؛ اما حالا برق و دستگاه جای همه چیز را گرفته است.
میگوید: قدیم سوپرمارکت یا بقالی هم داروخانه بود و هم لبنیاتی! حالا همهچیز با گذشته خیلی فرق کرده است و ما اجازه فروختن خیلی چیزها را در بقالی نداریم.
منتخبی میگوید: دلم میخواهد آدم مشتریداری باشم؛ اینکه تا چه حد موفق بودهام، خدا میداند، اما دوست دارم کسانی که به هر بهانهای از دستم دلگیر شده مرا حلال کند.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۷ تیر ۹۲ در شماره ۳۶ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.